Feb 27, 2005

گرانی

هزینه زندگی در اینجایی که ما هستیم در مقایسه با سایر جاها در امریکا فوق العاده بالاست چیزی حدود 3 برابر . یک دلیلش هم دور بودن اینجاست که هزینه حمل و نقل اجناس و خوراکی جات به این جا خیلی بالا می شود. من یک لیستی از قیمت اجناس مورد نیاز روزمره تهیه کرده ام که واقعا سرسام آور است . اینجا خرید روزانه کردن حتی برای افرادی که شغل ثابت و یا درآمد مشخص ماهانه دارند ، دشوار است چه رسد به افراد بومی که عموما شغل ثابت ندارند . من که هنوز قمیتها را با ایران مقایسه می کنم ، هر دفعه که فروشگاه می رویم ، سرم سوت می کشه از بس که همه چیز گران است . اما خب چاره ای نیست . می خریم و می خوریم
ماست یک کیلویی 4 دلار
شیر یک لیتری 2 دلار
پنیر نیم کیلویی 8 دلار
آرد سفید یک کیلویی 3 دلار
پفک در سایز اشی مشی 5 دلار
نصفه هندوانه محبوبی 4 دلار
یک عدد فلفل دلمه ای 6 دلار
یک عدد گوجه فرنگی 3 دلار
یک عدد کرفس در سایز متوسط 2و نیم دلار
یک بسته قارچ در سایز قارچ سینا 3 و نیم دلار
یک عدد کاهو در اندازه متوسط 3 و نیم دلار
یک عدد خیار سالادی 3 دلار
روغن یک و نیم لیتری 7 دلار
یک کیلو شکر 3 دلار
یک عدد مرغ در اندازه متوسط 8 تا 9 دلار
همان طور که می بینید قیمت سبزیجات و لبنیات اینجا فوق العاده گران است . مثلا فلفل دلمه ای را دراکثر ایالت های امریکا می توان یک دلار خرید که ما می خریم 6 دلار. البته در آنکوریج بزرگترین شهر ایالت آلاسکا همه این اجناس به قمیت ارزان تر مساوی همان قیمت ها در سایر ایالت ها وجود دارد اما به هرحال فاصله اینجا با هواپیما تا آنکوریج یک ساعت است و امکان خرید سبزیجات و خوراکی های روزمره نیست . بنابراین همه کسانی که اینجا هستند با یک گشت خیلی کوتاه در فروشگاه شهر و خرید چند تا خوراکی حداقل باید 60 دلار پول خرج کنند . این را هم اضافه کنم که ماهانه به طور ثابت هزینه ای معادل 150 دلار برای آب ، معادل 150 دلار برای برق و 350 دلار برای نفت وجود دارد

Feb 25, 2005

برخورد امریکایی ها با من به عنوان یک ایرانی

اول ، از بازدید کنند گان عزیزی که برایم پیام گذاشته اند واز گزارشهایم در" شرق " تعریف کرده اند ، تشکر کنم . برخی هم سوالاتی داشتند که اینجا جواب می دهم .یک دوست پرسیده بود که برخورد کسانی که اینجا هستند با من که ایرانی هستم چه طوری است . راستش من از روزی که اینجا بودم تا امروز هیچ رفتاری که نشانه بی احترامی یا بدبینی امریکایی ها نسبت به من به عنوان یک ایرانی باشد ، ندیدم . همه کسانی که تا امروز ملاقات کرده ام ، برخورد خیلی گرم و صمیمانه با من داشتند و با وجودی که زبان انگلیسی ام خوب نیست و دست و پا شکسته با آنها حرف می زنم اما همه آنها خیلی خوب من را تشویق کردند که به صحبت کردن ادامه بدهم و نگران اشتباه صحبت کردنم نباشند . راجع به ایران هم از من زیاد سوال کردند و سوالاتشان فقط پرسشی بود به دور از هرگونه قضاوت . جالب است که بگویم یکی از دوستان امریکایی برای شومینه خانه امان هیزم آورده بود ، روی یکی آنها برایم به فارسی نوشته بود :" خوش آمدید " که فوق العاده من را خوشحال کرد. اسکیموها را هم که عموما در کتابخانه شهر ملاقات می کنم ، خیلی مهربان هستند و عموما در آشنا شدن با افراد پیشقدم می شوند. این را هم برای برخی دوستان ویژه که علاقمند به دانستن در باره اسکیموها هستند بگویم امروز که به کتابخانه رفته بودم با یک مرد اسکیمویی آشنا شدم که سوال کرد از کجا آمده ام وحتی ایران را هم می شناخت و گفت که زندگی اینجا خیلی خیلی متفاوت با ایران است و برایم از شکار و کلاه درست کردن با پوست حیوانات حرف زد . بنابر این من تا الان هیچ برخورد منفی ندیده ام . یکی دیگر از دوستان سوال کرده بود که اینجا حوصله ام سر نمی رود. اگربگویم نه ، دروغ است اما تقریبا برنامه ریزی دارم . روزها معمولا یا مشغول تمرین زبان انگلیسی هستم یا روی ترجمه مقاله کار می کنم . فعلا دو تا مقاله برای صفحه رسانه روزنامه شرق فرستاده ام که یکی از آنها دیروز چاپ شد . با تمام این حرفها ، با 10 سال کار مطبوعاتی فشرده و شلوغی کارم ، نمی توانم بگویم که دلم برای برنامه خبری رفتن و گزارش نویسی تنگ نشده . دوستی هم خواسته بود که برایش بگویم چه طور میشه عکس گذاشت . راستش من که تازه کار هستم اما این را می دانم که دراین سایتی که من وبلاگ دارم باید برنامه ای را از قسمت تنظیمات جایی که مربوط به چاپ عکس در پروفایل است را نصب کرد. ازهمه دوستان قدیم و جدیدم متشکرم

Feb 23, 2005

Yup'ik dolls Posted by Hello
A doll of a woman fishing  Posted by Hello

زبان اسکیموها فقط شفاهی است

بازدیدکنند گان وبلاگم خواسته بودند که راجع به اینجا برایشان بیشتر بنویسم . همانطور که قبلا هم نوشته بودم "بثل " مرکز شهری تامین کننده نیازهای عمومی و خدماتی 16 هزار نفر جمعیت ساکن در منطقه وسیع " کاسکوکویم " است که در جنوب غربی ایالت آلاسکا واقع شده است . جمعیت " بثل " شش هزار نفر است که حدود 90 درصد آن را اسکیموهایی از نژاد " یوپیک " تشکیل میدهند . زندگی اسکیموها با شکار پرندگان و حیوانات قطبی و ماهیگیری سپری می شود. اساسا سطح زندگی اسکیموها به لحاظ اقتصادی و درآمد بسیار پایین است و به همین خاطر دولت امریکا خدماتی نظیر درمان و آموزش را به طور رایگان در اختیار اسکیموها قرار داده است . اکثر اسکیموها به لحاظ مذهبی ، ارتدوکس روسی هستند. . زبان گویش آنها نیز " یوپیک " است . زبانی " شفاهی " که ادبیات مکتوب ندارد. محیط سرد و آرام اینجا نیز باعث طمانیه و آرامش خاصی در رفتار اسکیموها شده است. در "بثل " موزه ای کوچک اما با محتوای بالا وجود دارد که به معرفی تاریخ و فرهنگ و شیوه زندگی اسکیموها پرداخته است . در عکسهایی از این موزه که برایتان گرفته ام می بینید که زنان اسکیمو نیز به ماهیگیری می روند . همچنین یکی از کارهای زنان اسکیمو ، درست کردن عروسکهای سنتی با پشم و موی حیوانات است . خوب است این را هم بدانید که شکار اکثر حیوانات قطبی فقط برای اسکیموها مجاز است و در عین حال محدودیت هایی نیز برای آنها وجود دارد مثل شکار خوک آبی ، وال و سمور آبی
Traditional Food Exhibition Posted by Hello

جشن روز سلامتی

چند روز قبل ، اینجا یک همایشی با نام " جشن روز سلامتی " برگزار شده بود که می خواستند آگاهی ساکنان منطقه را نسبت به سلامتی و بهداشت و راههای سالم زیستن را آموزش بدهند . مثلا در یک بخش از این همایش به طور رایگان میزان قند خون افراد تست می شد . یا بخشی وجود داشت که هدفش تبلیغ خوردن غذاهای سنتی اسکیموها بود. اسکیموها عادت به خام خواری دارند و مسول این قسمت که خانمی میانسال بود ، غذاهای سنتی را از جمله ماهی های خام را روی میز چیده بود و قصد داشت با این کار خوردن غذاهای سنتی را به بازدید کنند گان یادآوری کند . آموزش پیشگیری از ایدز، داشتن روحیه شاد با لبخند زدن و حتی آموزش نکات ایمنی هنگام قایق سواری در تابستان و ماهی گیری ، از دیگر بخش های این همایش کوچک ولی پر از بازدید کننده بود

Feb 22, 2005

باز هم زلزله

هر زلزله ای مرا به یاد نمای کدر و غبار آلود بم و بوی تند اجساد ، می اندازد. باز هم زندگی پر جنب و جوش مردم کرمان ، رنگ مرگ گرفته است . تصاویر خانه های ویران شده روستای زرند را از یکی از شبکه های تلویزیون امریکا دیدم . در دلم آرزو کردم که ای کاش این بار دستان گرم و مهربان نیروهای امداد رسان ، زندگان بیشتری را از زیر خروارها آوار بیرون کشد. آرزو کردم که ای کاش این بار مدیریت بحران ما بهتر از قبل عمل کند و همه نهادها به کمک یکدیگر بیایند و نجات زندگی مدفون شدگان زیر آوارها و کمک رسانی به مجروحان ، تنها اولویت ذهنی و کاری آنها باشد نه اینکه بخواهند آنجا قدرت ظاهری خود را به رخ دیگر نهادها بکشند . چیزی که من در بم از نزدیک آن را مشاهده کردم که چگونه بعضی نهادها دنبال کاغذبازی های اداری شان بودند . شرایط زلزله شرایط اضطراری است . کاش همه نهادها فارغ از قدرت های سیاسی یا اقتصادی که در شرایط عادی دارند و بدور از تلاش برای اثبات حضور خود، به یاری همه آنهایی بشتابند که نیازمند کمک هستند

Feb 20, 2005

Children's Room In Library Posted by Hello
The Bethel Library Posted by Hello
Yup'ik Museum Library & Multipurpose Cultural Center,Bethel, Alaska Posted by Hello

Feb 19, 2005

کتابخانه 31 ساله روستایی

امروز می خواهم از کتابخانه" بثل" برایتان بگویم . بثل که شهری با ساختار روستایی است ، کتابخانه ای با 40 هزار عنوان کتاب دارد. برای من که موضوع عجیبی بود. این نشان می دهد که تا چه اندازه فرهنگ کتابخوانی حتی در دورافتاده ترین بخش های امریکا اهمیت دارد. این کتابخانه در سال 1940 توسط انجمن زنان با نام " اتحادیه کتابخانه کاسکوکویم " ساخته شده که محل آن ابتدا در منطقه کاسکوکویم بوده است . در سال 1974 براساس توافق شهرداری بتل و دانشکده کاسکوکویم ساختمان این کتابخانه در شهر بثل قرار می گیرد به طوری که شهرداری بثل ساختمان کتابخانه را بنا می کند و دانشکده کاسکوکویم نیز مسولیت تدارک پرسنل ، تهیه کتابها و منابع کتابخانه ای را به عهده می گیرد و به این ترتیب این کتابخانه 31 سال است که در بثل قرار دارد. در سال 1995 نیز ساختمان کتابخانه تغییر محل می دهد و اینک در ساختمانی واقع شده که با موزه و مرکز فرهنگی بثل مشترک است . این کتابخانه روزانه حداقل 56 مرا جعه کننده دارد . یک قسمت مجزا نیز شامل کتابهای مربوط به اسکیموها است که تعداد منابع موجود در آن 3 هزار نسخه است . کودکان هم اتاق مخصوصی برای مطالعه و استفاده از کتابهای مربوط به سنشان را دارند. در این کتابخانه همچنین ، 6 دستگاه کامپیوتر برای استفاده مراجعه کنندگان از اینترنت و جود دارد. همچنین انواع فیلم های ویدئویی و موسیقی نیز در این محل به مراجعه کنند گان امانت داده می شود. راستش من که این جور چیزها را می بینم خیلی غبطه می خورم به حال خودمان . چون اینجایی که من زندگی می کنم از نظر خود امریکایی ها بیشتر روستا تلقی می شود تا شهر و امکانات آن اصلا قابل مقایسه با شهرها امریکا نیست ولی می بینید که چنین وضعیتی را دارد

Feb 16, 2005

Driving Snowmachine  Posted by Hello

سورتمه رانی

اینجا ( بثل ) هر خانواده یک سورتمه داره . گر چه هنوز سورتمه هایی که سگها آن را می کشند دیده میشه اما بیشتر سورتمه ها ، موتوری است که به آن " اسنو مشین " می گویند . سرعت این سورتمه ها حدود 50 تا 55 مایل در ساعت است و راندن آن خیلی راحت است و گواهینامه هم نمی خواهد . بعضی از این سورتمه ها ، یک هندل دارد که باید آنرا چند بار پشت سر هم بکشی وگاز دستی آن را فشار بدهی تا روشن شود و بعضی از آنها که جدیدتر است با پیچاندن کلید روشن می شود. بعد کافی است که روی صندلی آن بنشینی و فقط گاز بدهی و بروی آن هم از هر جا از زمین یخی بجز جاده اصلی . اینجا داشتن ماشین خیلی گران قمیت حساب می شود به خاطر آنکه هزینه حمل و نقلش بسیار بالاست حتی تا مقدار 3 یا 4 هزار دلار هم می رسد . همچنین کسانی که ماشین دارند عموما ماشین خود را مجهز به بخاری ای که در مناطق قطبی برای گرم نگه داشتن موتور ماشین ها می فروشند ، می کنند تا موتور ماشین یخ نزند. من راندن سورتمه موتوری را یاد گرفته ام و تا الان دو بار آن را رانده ام که خیلی خوشم آمده است .سورتمه سواری و گشت زنی روی برفها یکی از تفریح های عمومی مردم اینجاست

Feb 14, 2005

Make History Not War ,End Homelessness Posted by Hello
A demonestration in front of New York City Hall Posted by Hello

لباس مخصوص اطلاعاتی ها

در آمریکا چیزهایی می بینی که خشکت می زنه . هفته قبل در نیویورک تجمعی مقابل ساختمان شهرداری برپا شده بود . حدود 3 هزار نفر از افراد بی خانمان در نیویورک گرد هم آمده بودند تا نسبت به نداشتن محلی برای اسکان و زندگی اعتراض کنند و از دولت بخواهند که این حق آنها را تامین کند. آنها که از هر گروه سنی در میانشان دیده می شد ، پلاکاردهایی داشتند که شعار " ما خانه می خواهیم " بر روی آنها نوشته شده بود. تعداد بسیاری از آنها هم کودک و نوجوان بودند . پلیس های ضد شورش هم به تعداد خیلی زیاد در فاصله های خیلی کم از یکدیگر دور تا دور تجمع کنند گان ایستاده بودند . چیزی که من را به حیرت انداخت ، نه برگزاری این تجمع بود و نه اینکه تجمع کنندگان در کمال امنیت شعار می دادند بی آنکه گروه فشاری باشد که درگیری ایجاد کند ، بلکه حضور افراد اطلاعاتی بود که داشتند از تجمع کنند گان عکس و فیلم می گرفتند. دقیقا مثل ایران که در هر تجمعی این افراد حضور دارند و عکس و فیلم می گیرند منتهی با یک تفاوت بسیار اساسی. تفاوت اساسی این بود که در این تجمع تمام ماموران اطلاعاتی که مشغول فیلمبرداری بودند ، لباس های مخصوصی پوشیده بودند که به مردم به طور شفاف بگویند که ما اعضای دستگاه اطلاعاتی هستیم که داریم فیلم می گیریم و مجوز این کار را داریم. خیلی عجیب است ، نه ؟ آن وقت درایران ، دانشجویان و خبرنگاران و کسانی که در یک تجمع شرکت می کنند، سعی می کنند از روی قیافه تشخیص بدهند که فلانی مامور اطلاعاتی است یانه . سالها قبل که همه ما فکر می کردیم هرکسی ریش و سیبل داره یا تیپش به آدم های مومن می خوره ، اطلاعاتی است . رفته رفته دیدیم تعداد افرادی که ما قیافه هایشان رابه تیپ اطلاعاتی نسبت می دادیم ، کمتر شده و بیشتر دیدیم که در گوشه و کنار تجمعات ، جوانهایی با کاپشن های مد روز و شلوار جین هستند که بیسیم دارند . رفته رفته دیدیم که چه قدر تعداد افرادی که در تجمات صورتشان را می پوشانند ، زیادتر شده . حق هم دارند ، وقتی بدانی که نه فقط یک دستگاه اطلاعاتی بلکه هر نهاد حفاظتی برای خودش مامور می فرسته که فیلمبرداری بکنه ، چه راهی جز پوشاندن صورت با مقوا و دستمال می یابی ؟

Feb 13, 2005

Empire State Building Posted by Hello
The Chrysler Building, New York  Posted by Hello

جالی خالی دوقلوها

نیویورک دقیقا همان تصویر ذهنی ای بود که من از آمریکا داشتم ؛ برج های سربه فلک کشیده . ما با اتوبوس مخصوص چینی ها از بوستون به نیویورک رفتیم که 4 ساعت طول کشید. بلیط مان هم نفری 15 دلار بود . از پنجره اتوبوس که نمای شهر نیویورک را دیدم تازه فهمیدم که امریکا آمده ام. یک روز کامل را به قدم زنی در منهاتن گذراندم . برج " امپایر استیت " اولین جایی بود که بازدید کردم . این برج 86 طبقه دارد که در سال 1931 ساخته شده است و پیش از برج های دوقلوی مرکز تجارت جهانی ، بلندترین برج ها بوده است . ارتفاع این برج 381 متر است . ورود و خروج در این برج با کنترل زیادی همراه بود. آسانسور در طبقه 80 اتوماتیک وار ایستاد و از یک محیطی که ظاهری تبلیغاتی داشت ، از همه بازدیدکنند گان عکس گرفته شد تا موقع خارج شدن از برج به آنها فروخته شود ولی به نظر می رسید که این کار از نظر امنیتی هم می توانست مفید باشد. از بالای این برج جای خالی برج های دوقلو مشهود بود . نماد آزادی نیز از دوردستها نمایان بود

Feb 12, 2005

A neighbour 's dog Posted by Hello
This is the Akaskan Tundra Posted by Hello

سفیدی برفها چشمت را می زند

اینجا که باشی ، سفیدی برفها چشمت را می زند . هیچ مرزی میان آسمان و زمین وجود ندارد مگر در جایی که بوته های خشک، سیاهی را به سفیدی بخشیده اند . محیط پیرامونی که در عکس های بالا می بینید ، " تاندرا " نامیده می شود به معنی جلگه بی درخت و منجمد . برف ها خیلی خیلی خشک هستند و زیر پا خش خش صدا می دهند . آسفالت خیابانها هم همگی یخ زده هستند و ماشین ها روی یخ حرکت می کنند. خانه های چوبی به رنگهای مختلف در فاصله های نسبتا دور ازهم قرار گرفته اند. محیطی کاملا آرام . تنها چیزی که آرامش اینجا رامی شکند ، پارس سگهاست و صدای سورتمه های موتوری . البته هنوز هم سورتمه های قدیمی که حداقل 6 سگ آن را می کشند ، دیده می شود و چه قدر منظره این سورتمه ها زیباست . البته من از سگ خیلی خیلی می ترسم. پریروز برای قدم زنی در میان برفها رفته بودم که از محوطه خانه های پشتی صدای پارس سگها را شنیدم و فوری پریدم خانه . نمی دانم که کی می توانم به حضور این سگها عادت کنم . سگهای روستایی نسبتا بزرگ نه از آن سگهای تیتیشی خانگی . گر چه سگهایشان اهلی هستند اما من که می ترسم
Chief Eddie Haffman Highway Posted by Hello
Welcome to Bethel , Alaska Posted by Hello

چرا آمدم آلاسکا

و اما درباره آمدنم به آلاسکا : من سه ماه قبل با یک ایرانی که با او از قبل آشنا بودم و در آلاسکا زندگی می کند ، ازدواج کردم و اکنون برای ادامه زندگی به اینجا آمده ام . البته همسرم یک فیلم از زندگی در آلاسکا برایم تهیه کرده بود تا من با چشمان باز تصمیم بگیرم و بدانم که قرار است کجا زندگی کنم. به هر حال ما که تصمیمان را گرفته بودیم ، قبل ازدیدن فیلم اعلام کردیم اما فیلم را هم دیدیم. فیلم که چه عرض کنم خب همش برف بود و سورتمه های موتوری که مقابل خانه های پراکنده در شهر " بثل " بودند. تصور زندگی در جایی که سرمای آن تا 40 درجه زیر صفر می رود و روزهایش در زمستان به کمتر از دو ساعت روشنایی می رسد و بقیه آن تاریکی است و روزهای تابستانش کمتر از دو ساعت تاریکی شب را در پی دارد ، خیلی عجیب و غریب می نماید. راستش من سعی می کردم که زیاد به این بخش از ماجرا فکر نکنم ولی به هر حال هر وقت از وبکم می دیدم که مثلا ساعت 2 نصفه شب است و هوا روشن روشن گویی که ساعت 12 ظهر است ، شوکه می شدم . من هنوز نه تاریکی کامل و نه روشنایی کامل در آلاسکا را تجربه نکرده ام . فقط جالب است که بدانید که اینجا 12 ساعت و نیم از تهران عقب است و صبح ها ، هوا از ساعت 10 روشن می شود . اولین صبحی که بر حسب عادت حوالی ساعت 8 از خواب بیدار شدم جا خوردم که چه قدر همه جا تاریک تاریک است انگار ساعت 2 نصفه شب است . ضمنا شبها ، آسمان آلاسکا بسیار دیدنی است . پر از ستاره است ، همه آنها آنقدر نزدیک می نمایند که دلت می خواهد دست بالا ببری و آنها را بچینی

تشکر از بازدید کنند گان

از همه دوستان قدیم و جدیدی که وبلاگم را خواندند و نظر دادند ، خیلی ممنونم . همین طور از آقای حسین درخشان که لطف کردند و در سایتشان خبری از وبلاگم نوشتند ، متشکرم

Feb 11, 2005

دزد کیفم را زد

دزد کیفم را زد ، آن هم در بوستون . باور می کنید؟ نمی دانید چه قدر حالم گرفته شد. من از آن دست آدم هایی هستم که یک رابطه عاطفی با اشیا و یادگاری هایم برقرا ر می کنم . یک کیف قرمز نسبتا بزرگ و خوشگل داشتم که همه یادگاری های کاغذی ام را در آن جمع کرده بودم به همراه یکی از عکس های مامان که خیلی ازآن عکس خوشم می آمد، یک عکس کاملا طبیعی ازمامانم که نگاه کردن به آن بهم آرامش می داد. گواهینامه رانندگی ام هم داخل این کیف بود . من هنوز هم نمی دانم که این اتفاق چه طوری رخ داد. عصر روزی که برای گردش به بیرون رفته بودیم ، وقتی در کیفم راباز کردم یک مرتبه متوجه شدم که کیف پولم نیست . ساکهایم را هم گشتم اما پیدایش نکردم. فکر کردم که در هتل جا گذاشته ام . دوستمان بلافاصله با هتل تماس گرفت و پرس و جو کرد اما آنجا نمانده بود. هرچی داخل کیف دستی ام داشتم بیرون ریختم و متوجه شدم که یک قرآن کوچک با جلد چرمی که یکی از دوستانم بهم داده بود ، نیست . آن موقع حدس مان به یقین تبدیل شد . جلد چرمی قرآن ، دزد خارجی را به اشتباه انداخته بود و آن راهم بلند کرده بود. ظهر آن روز ما در یک رستوران غذا می خوردیم و من کیفم راروی دسته صندلی آویزان کرده بودم و درست پشت صندلی من محل رفت و آمد بود ، فکر می کنم که آنجا کیفم را زدند . وای که چه قدر غصه اش را خوردم. خوشبختانه پاسپورتم که در همان کیف دستی ام بود ، سرجایش بود وگرنه کلی به دردسر می افتادم . 200 دلار ناقابل هم داخل کیفم داشتم که آن هم پرید. ما را باش که فکر می کردیم فقط در کشور خودمان کیف زن و جیب بر هست

Feb 10, 2005

Barnes and Nobel Bookstore in Boston Posted by Hello
Bookstore with a coffeeshop in downtown Boston Posted by Hello

کتابخوانی در کتابفروشی

تصویر ذهنی همه ما ایرانی ها از آمریکا تصویری از برج های سر به فلک کشیده مدرن است و من با چنین تصویری وارد بوستون که نخستین شهر ورودی من به آمریکا بود ، شدم . بعد از خارج شدن از فرودگاه بوستون تصویر ذهنی ام بهم ریخت . خانه های مسکونی دو طبقه با نمای ساده چوبی و شیروانی هایی که من را به یاد شمال ایران می انداخت ، توجه ام را به خود جلب کرد . یکدست بودن ظاهر خانه ها با اندکی تفاوت جزیی دررنگشان ، امکان تشخیص وضعیت مالی صاحبان خانه ها را از من سلب می کرد و بر خلاف ایران که از منطقه و نمای ساختمان می توان تا حد زیادی حدس زد که صاحب آن خانه به لحاظ مالی به چه طبقه اجتماعی تعلق دارد ، این موضوع در بوستون قابل تشخیص نبود . دانشگاه هاروارد که در بوستون واقع شده است اولین جایی بود که من بازدید کردم .ساختمانهای متعدد و خوابگاههای دانشجویی یکدستی که همگی نمای آجری رنگ داشتند و فضای اطراف آن به رغم قرار گرفتن در مرکز بوستون ، نوعی آرامش را القا می کرد. نکته ای که در بوستون توجه مرا به خود جلب کرد ، کتابفروشی های آن بود . در تمام کتابفروشی ها ، این امکان برای همه مشتریان و بازدید کنند گان فراهم بود که هر کتابی را که می خواهند بردارند و حتی برای ساعتها روی صندلی هایی که در آنجا چیده شده بود ، بنشینند و حتی همه کتاب را هم بخوانند بی آنکه فروشندگان اعتراضی بکنند و یا به اصطلاح ما " توقف بیجا را مانع کسب " بدانند و من یاد کتابفروشی های خودمان افتادم که به محض باز کردن کتاب و تورق آن ، نگاه فروشنده معطوف به تو می شود و می خواهد تشخیص بدهد که خریدارهستی یا نه و چنانچه حدس بزند فقط داری کتاب را نگاه می کنی ، نگاه سنگین تری می کند که مجبور می شوی کتاب را در جای خود قرار دهی . من که به همراه یکی از دوستان به کتابفروشی رفته بودم ، دیدم که پسر 9 ساله اش در هر کتابفروشی یک کتاب داستان را پیدا میکرد و تقریبا همه آن را می خواند ، بی آنکه آن را بخرد

پرواز 25 ساعته

سفر من از تهران به شهر بثل در آلاسکا 25 ساعت با هواپیما طول کشید. از تهران تا آمستردام 6 ساعت ، از آمستردام به بوستون 7 ساعت ، از بوستون به سیاتل 7 ساعت ، از سیاتل به آنکوریج ( مرکز تجاری ایالت آلاسکا ) 4 ساعت و از آنکوریج به بثل 1 ساعت طول کشید . ضمن آن که من در فرودگاه آمستردام که البته مثل یک شهر است ، 8 ساعت منتظر بودم برای انجام پرواز به بوستون. البته این را بگویم که سفرم تفریحی بود به طوری که من درهریک از شهرهای بوستون و سیاتل و همین طور نیویورک 3 روز مهمان بودم و گشت و گذاری هم کردم اما به هر حال نشستن به مدت 7 ساعت در هواپیما خیلی عذاب آور است مخصوصا برای فردی مثل من که عادت به خوابیدن در هواپیما یا ماشین را ندارد و زود حوصله اش سر می رود

Feb 9, 2005


This hat is made of Otter's fur  Posted by Hello

سرزمین خانه های دودی

آلاسکا بزرگترین ایالت امریکا از نظر مساحت جغرافیایی و کم جمعیت ترین آن است . محل زندگی من در آلاسکا ، شهری به نام بتل است که در منطقه وسیع جغرافیایی به نام " کاسکوکویم " واقع شده است . بتل مرکز ناحیه ای برای 56 روستای واقع شده در کاسکوکویم است و نیازهای روزمره زندگی ساکنان این روستاها را شامل خدمات درمانی ، آموزشی و ... برآورده می کند.نخستین اسکیموهای ساکن شهر بتل، خانه های مخصوصی برای دودی کردن ماهی هایی که خودشان صید می کردند ، داشتند و به همین خاطر بتل به نام سرزمین خانه های دودی نامیده می شده است . بر اساس سرشماری امریکا در سال 1880 فقط 41 نفر اسکیمو در بتل زندگی می کردند و اکنون جمعیت این شهر 6 هزار نفر است که 90 درصد آن اسکیمو " یوپیک " هستند.

زندگی در آلاسکا

زمانی که بچه بودم و در کوچه های نازی آباد با دوستانم مشغول بازی بودیم ، هر روز پیرمرد بستنی فروش را می دیدیم که جعبه چوب پنبه ای سفید چرک آلوده اش را با طنابی کهنه به صورت کج روی دوشش انداخته بود و فریاد می زد :"آلاسکایی آمده ، بستنی بدم ، آلاسکا " و من همیشه دلم می خواست که در گرمای سر ظهر، آلاسکایی بخورم مخصوصا رنگ قرمزش را اما همیشه مامانم می گفت که این بستنی ها از صبح تا شب کوچه های مختلف نازی آباد را گشته و آب شده وفاسد است و من گهگاه به دور از چشم مامانم ، آلاسکایی می خریدم و آن قدر تند تند می خوردم که تمام دهنم یخ می زد و من الان دو روز که وارد ایالت آلاسکا شده ام .ورود به سرزمین یخ ها با تصویر بستنی یخی