Aug 26, 2008

تصمیم به رفتن

ما تقریبا تا دو سه هفته دیگه بتل خواهیم بود و بعد می رویم یکی از شهرهای امریکا . در فکر درس خوندن هستم. چند تا دانشگاه مدنظرم هست که البته نمی دونم کدومش جور میشه. رفتن از بتل قطعی شده و من هنوز خودم هم باورم نمیشه که سه سال و نه ماه اینجا زندگی کرده ام. باورم هم نمیشه که دارم ازجایی که به عنوان خانه دوم به آن دلبستم باید خداحافظی کنم. آدم وقتی توی کشور خودش هست خیلی چیزها براش یکنواخت و عادی است. مثل ازدحام آدم ها توی پیاده روهای میدان انقلاب و حتی تنه زدن های عمدی و غیر عمدی آدم هاش. توی خونه پدر و مادر هم هستیم به خیلی چیزها توجه نداریم. مثل اسباب و اثاثیه خونه که دور تا دورمون را پر کرده اند. دور کند زندگی توی بتل با سکوت و تاریکی های آن در زمستون - سکوت و روشنایی های طولانی آن در تابستون من را به ارزش چیزهای کوچک واقف کرد که توانستم باهاشون شاد بشم. سلام کردن و دست تکان دادن به آدم هایی که نمی شناختم یکی از آنهاست. هر روز این احساس در من ایجاد میشد که یک دوست تازه دارم. بازدید از حراجی های خانگی که معمولا هر سال تابستان اکثر مردم اینجا چیزهای بدرد نخورشون را زیر قیمت می فروشند یکی دیگر از این چیزهاست .خودمانی بودن دوستهام چه اسکیموها و چه غیر اسکیموها همه و همه ارزش هایی بوده و هستند که براشون احترام قایلم. آمدنم به بتل یک ریسک بود . اولین و بزرگترین ریسک من در زندگی همین تصمیم بود و خوشحالم از این کار. دلتنگی هایی هم داشته ام. گاهی می رفتم ساعتها توی برف قدم می زدم تا سرما سبکم کنه.
ابراز احساسات شاگردهایی که باهاشون کار می کردم دنیای دیگه ای را برام باز کرد و تو دلم غبطه خوردم چرا در ایران که بودم معلم نشدم؟ حالا هم می خواهم بروم توی این رشته درس بخونم. تصمیم برای رفتن از بتل برای ما سخت بود اما گاهی آدم ناگزیر به عبور کردن است.
* خیلی تلاش کردم که فیلمم را دانلود کنم اما دی وی دی کامپیوتر هی قفل می کنه و فقط فیلم را نمایش می ده به جای دانلود . هر کس راهی بلده بهم بگه. فعلا اینجا خواهم نوشت


Aug 22, 2008

با لبخند

سلام بر همه. از دیدن همه کامنت ها سر شوق اومدم . مخلص همتون. یک دوست خیلی عزیز را اینجا در بتل از دست داده ام. همون خانم میانسالی که در مرکز فرهنگی بتل کار می کرد و قبلا عکسش را براتون اینجا گذاشته بودم . او گاهی هم به انگلیسی جواب سوالهای شما را درباره زندگی اسکیموها می داد. خیلی زیاد دلم گرفت. تا حالا دوستی را از دست نداده بودم. دوستی صمیمانه من و خانم همیلتون در یک دیدار نیم ساعته که اتفاقی بود شکل گرفت. اوایل بیشتر او گوینده بود و من هم شنونده حرفهاش. انگلیسی ام که خوب نبود هر چی از حرفهاش را نمی فهمیدم می خندیدم. خنده ام را که می دید بهم می گفت/ هی اکرم من را گول نزن. نفهمدی برای چی می خندی؛ می گفت /باید زودتر انگلیسی حرف زدن را یاد بگیری. اصلا نباید با شوهرت فارسی حرف بزنی .شاید هم لازم باشه که که یک نفر - یا من یا شوهرت- کتکت بزنیم . مثل زمان بچگی ما که هر وقت به زبان اسکیمویی در مدرسه حرف می زدیم کتک میخوردیم.با کتک زودتر راه می افتی. / اولین دوست اسکیمویی من بود. دلم براش تنگه. زیاد پیشش می رفتم.و تمرین زبان می کردم . یکسالی میشد که از بتل رفته بود پرتلند . بیمار بود. ناراحتی ریه و .. داشت. یک خانه ساحلی گرفته بود و در آنجا زندگی می کرد. می گفت که بتل دیگه برام خیلی سرده. نیاز به مراقبت های خاص داشت که در بتل وجود نداشت. خیلی خانم شاد و باحالی بود خیلی زیاد. هر وقت ایمیل می زد حتی در اوج بیماریش -پایان نامه اش می نوشت: / با لبخند/ بعد اسمش را می نوشت. این را با لبخند برایش نوشتم. چه قدر خوبه که بعضی آدم ها خاطره هایی از خودشون باقی می گذارند که باعث میشه آدم لبخند بزنه