تعداد دوستان اسکیمویی ام داره زیادتر میشه . نمی دانید که چه قدر بابت این مساله خوشحالم . اخیرا با یک خانم میانسال خیلی مهربون دوست شده ام . او مسول موزه بثل و مرکز هدایای فرهنگی است . دلنشین و مهربان است . دفعه اول که من را دید، خیلی سریع باب گفت وگو را باز کرد و وقتی دید که نگران یاد گرفتن زبان امریکایی هستم ، گفت که با دیدن من یاد دوران کودکی اش ، هنگامی که 7-8 ساله بوده و می خواسته امریکایی حرف زدن یاد بگیره ، افتاده و تا امروز که می تواند خیلی خوب امریکایی صحبت کنه ، چه قدر زحمت کشیده . با خنده هم گفت : غصه نخور، هر وقت به سن من برسی ، یاد می گیری که امریکایی حرف بزنی . یعنی باید حداقل 20سال صبر کنم ! تاکید هم کرد که تنهایی در خانه نمانم و پیش او بروم و با او امریکایی حرف زدن را تمرین کنم . دوستی ما این طور شروع شد . خلاصه هر دفعه هم من را به یک نفر معرفی می کنه تا تعداد دوستانم بیشتر بشه . می دانید این خانم که اسمش " جون همیلتون " است . در خیلی از کارهای فرهنگی بثل و آلاسکا مشارکت دارد و دوست و آشنا هم زیاد داره . دوستی من با " کلی " و دیدارم از نشریه " دلتا دیسکاوری " را هم او ردیف کرد . در حین صحبت از چیزهای مختلف و از جمله کار روزنامه نگاری بودیم که سوال کرد برنامه کاری ام اینجا چیه . من هم از علاقه ام برای کار با مطبوعات گفتم و اضافه کردم که به فکر یاد گیری زبان امریکایی در حد نوشتن حرفه ای هستم تا بتوانم با مطبوعات خارجی کار کنم . حرفم تمام نشده بود که دستش را به گوشی تلفن برد و پرسید می خواهی به خبرنگاران اینجا معرفی ات کنم . من هم که کلی دلتنگ تحریریه روزنامه بودم ، گفتم آره . 5 دقیقه بعد از تماس او ، من در دفتر نشریه بثل بودم . در دفتر نشریه متاسفانه یک سگ روی صندلی لم داده بود ، ولی بودن در تحریریه برایم آنقدر ارزش داشت که ترسم از سگ را کنترل کنم . بودن در تحریریه و پیدا کردن چند تا همکار روزنامه نگار اسکیمویی ، شور و هیجان خاصی را بهم داده بود . از دفتر نشریه تا موزه را چنان با قدم های تند طی کردم تا خبر مصاحبه ام را به " جون " بگویم که سرمای سختی خوردم و برای یک هفته مریض شدم . وقتی به موزه رسیدم ، "جون " روی صندلی نشسته بود . با خنده و صدای بلند بهش خبر دادم که چه اتفاقی افتاده ، نزدیکش رفتم و خواستم بغلش کنم و ببوسمش به خاطر انرژی و انگیزه ای که بهم داده بود . اشک چشم های " جون " که از زیر عینکش بسیار آرام سرازیر می شد ، من را میخکوب کرد . " جون " به خاطرسفر دخترش به نیویورک برای ادامه تحصیل در رشته دندانپزشکی ، گریه می کرد . دخترش " لیسا " چند دقیقه ای بود که با او خداحافظی کرده بود . بغض نهفته ام ترکید . چهره او " تداعی کننده چهره مهربون " مامانم" زمان خداحافظی ام از تهران بود . بزرگواری مامانم که نمی خواست لحظه خداحافظی را سخت بگیره . چه قدر نگاهش پر معنا بود . چه قدر دلتنگی و حرف تو چشمانش بود . ولی همه چیز را در لحظه سفر با لبخند سپری کرد . مامان به خاطر تمام صبوری ات ، ممنون و مخلصتم . از جون هم خیلی ممنونم که این همه باصفا و مهربون است . عکسش را در مرکز هدایای فرهنگی اسکیموها ببنید
Apr 22, 2005
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
خیلی قشنگ بود. ممنون از اطلاعاتتان. اینطوری که شما در وبلاگتون مینویسین آدم احساس میکنه تو همونجا نشسته و داره همه وقایع و اتفاقها رو میبینه. موفق باشین
Post a Comment