ایران که بودم بیشتر اوقات روز را بیرون از خانه بودم. گرچه بخشی از این مساله به خاطر کارم بوداما، کلا روحیه ام این طوری است که انجام دادن کار بیرون از خانه را خیلی دوست دارم. ناهید، یکی از دوستانم بود که هر وقت به من زنگ می زد می گفت اول بگو کجایی؟ میدان تره بار هستی یا نانوایی یا برنامه خبری ؟
بثل که آمدم بیرون رفتن روزانه ام تقریبا صفر شد و از این بابت زیاد اذیت شدم . زمستان اول که اینجا بودم گاهی وقتها که برف می بارید و هوا خیلی سرد نبود، پیاده روی می رفتم اما گاهی وقتها هوا خیلی سرد بود وتمام روز در خانه می ماندم. یک روز تقریبا هفت هشت بار بین طبقه اول و طبقه دوم خانه مون ، بدون اینکه کار خاصی داشته باشم ، در رفت و آمد بودم. باور کنید نمی توانستم یک جا بند بشم. اما بعد از مدتی به جای بالا و پایین رفتن از طبقات ، می نشستم روبه روی پنجره و برفها را نگاه میکردم.اینها را نوشتم برای اینکه بگم اینکه من اینجا هستم به آن معنی نیست که اصلا احساس تنهایی یا غربت و یا هر چی که اسمش را می خواهید بگذارید ، نکرده ام. اما تا حد زیادی آدم به شرایط طبیعی و فیزیکی عادت می کنه یا به ارزش و زیبایی چیزهایی پی می بره که تا حالا از کنارشون به سادگی گذشته . مثلا نگاه کردن به طلوع خورشید حوالی ساعت 11 صبح با این رنگ و شمایلی که در عکس می بینید خیلی لذت بخش است . چیزی که در تهران یا خیلی جاهای دیگه ، امکان پذیر نیست. ضمن اینکه اینترنت خیلی خیلی کمک من بود . چون تقریبا هر روز با مامان و خواهرم چت می کردم. می خواهم بگم زندگی کردن در اینجا ، گرچه به روحیه آدم بستگی داره اما تا حد زیادی هم آدم به شرایط عادت میکنه . این را به این معنا نگیرید که زندگی کردن در اینجا راحت است . سخت و البته متفاوت است. مثلا الان دو هفته است که موتور ماشین ما کاملا یخ زده است و باید آن را عوض کنیم . باید موتورش را از سیاتل بخریم و سه هفته یا بیشتر منتظر بمانیم تا آن را بفرستند و چندین هفته هم منتظر بمانیم تا تعمیرگاه اینجا وقت کنه تا ماشین ما را درست کنه. اگر شهر بودیم موتور ماشین که یخ نمی زد تا دردسرهای بعد از آن را هم داشته ایم. محدودیت های زندگی در اینجا خیلی زیاد است و دردسر ساز . ساکنان اینجا یک جمله ای را عموما به کار می برند." اینجابثل است " . این جمله همه این حرفهایی را که من نوشتم در خودش داره
No comments:
Post a Comment